ضحاک، جوانان را می کشد تا دردهایش را درمان کند۔ دردهایی که در واقع همان پلیدی های او هستند، ولی حقیقت همیشگی این است که وقتی ستم از حد می گذرد، در بین اطرافیان ستمگر هم اختلاف می افتد۔ فردوسی، با این تمثیل، این حقیقت را بیان می کند که دو نفر از ایرانیان و پارسی زبانان، آشپز پادشاه شدند تا یک نفر را هر روز آزاد کنند چون ضحاک، روزی دو جوان را می کشت تا مغز آنها را به عنوان غذا به مارهای روی دوشش بدهد۔ این افراد آزاد شده، فرار می کنند و در آینده نزدیک، باعث نابودی ضحاک می شوند:
چنان بُد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر، چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان او
همی ساختی راه درمان او
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بُد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
و زان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
و زان پس یکی چارهای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن
از آن روزبانان مردمکشان
گرفته دو مرد جوان را کشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جز این چارهای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
تو را از جهان دشت و کوه است بهر۔۔۔
از این گونه هر ماهیان سیجوان
از ایشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد از ایشان دویست
بر آن سان که نشناختندی که کیست۔۔۔
پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بُد که چون میبدش آرزوی
برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 22