عشق، زبان مشترک

متن مرتبط با «ضحاک» در سایت عشق، زبان مشترک نوشته شده است

ضحاک نابود می شود

  • ضحاک، چنان ترسی را از خودش ایجاد کرده است که همه از نابود کردن او ناامید هستند۔این، یک ترس دروغی است۔ حقیقت، خود را نمایان می کند۔ فردوسی می گوید که فریدون، به قیام کاوه می پیوندد و اقشار مختلف مردم ایران و همه پارسی زبانان دلیر را با خودش همراه می کند و این طلسم شیطانی را نابود می کند۔ حق به صاحب حق می رسد۔طلسمی که ضحاک سازیده بودسرش به آسمان بر فرازیده بودفریدون ز بالا فرود آوریدکه آن جز به نام جهاندار دید۔۔۔همه بام و در مردم شهر بودکسی کش جنگاوری بهر بودهمه در هوای فریدون بُدندکه از درد ضحاک پر خون بُدندز دیوارها خشت وز بام سنگبه کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگببارید چون ژاله ابر سیاهپی ای را نبُد بر زمین جایگاهبه شهر اندرون هر که برنا بُدندچه پیران که در جنگ دانا بُدندسوی لشکر آفریدون شدندز نیرنگ ضحاک بیرون شدند۔۔۔از او، جان ضحاک چون خاک شدجهان از بدی ها همه پاک شد بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ضحاک ماردوش

  • ضحاک طمعکار، جانشین پدرش می شود ولی قدرت طلبی و انحصارطلبی، او را تبدیل به یک خونخوار ستمکار می کند۔ تمام پلیدی های یک ستمکاری که قدرت ظاهری دارد، در او نمایان می شود۔ فردوسی، این را به مار تشبیه کرده است، به اینگونه که شیطان ( نماد پلیدی های بشر ) به صورت یک آشپز ( خوالیگر ) ظاهر می شود و بهترین غذاها را درست می کند و در مقابل، درخواست می کند که بر شانه های ضحاک، بوسه بزند۔ از محل این بوسه ها، دو مار بیرون می آیند:بدو گفت اگر شاه را در خورمیکی نامور پاک خوالیگرمچو بشنید ضحاک، بنواختشز بهر خورش، جایگه ساختش۔۔۔ز هر گوشت از مرغ و از چارپایخورشگر بیاورد یک یک به جای۔۔۔خورشگر بدو گفت کای رهنماهمیشه بِزی شاد و فرمانروایکی حاجتم هست به تو نیکخواهوگرچه مرا نیست این جایگاهکه فرمان دهد تا سر کتف اویببوسم بدو بر نهم چشم و رویببوسید و شد در زمین ناپدیدکس اندر جهان این شگفتی ندیددو مار سیه از دو کتفش برستغمی گشت و از هر سوی چاره جست بخوانید, ...ادامه مطلب

  • درد ضحاک

  • ضحاک، جوانان را می کشد تا دردهایش را درمان کند۔ دردهایی که در واقع همان پلیدی های او هستند، ولی حقیقت همیشگی این است که وقتی ستم از حد می گذرد، در بین اطرافیان ستمگر هم اختلاف می افتد۔ فردوسی، با این تمثیل، این حقیقت را بیان می کند که دو نفر از ایرانیان و پارسی زبانان، آشپز پادشاه شدند تا یک نفر را هر روز آزاد کنند چون ضحاک، روزی دو جوان را می کشت تا مغز آنها را به عنوان غذا به مارهای روی دوشش بدهد۔ این افراد آزاد شده، فرار می کنند و در آینده نزدیک، باعث نابودی ضحاک می شوند:چنان بُد که هر شب دو مرد جوانچه کهتر، چه از تخمهٔ پهلوانخورشگر ببردی به ایوان اوهمی ساختی راه درمان اودو پاکیزه از گوهر پادشادو مرد گرانمایه و پارسایکی نام ارمایل پاک‌دیندگر نام گرمایل پیشبینچنان بُد که بودند روزی به همسخن رفت هر گونه از بیش و کمز بیدادگر شاه و ز لشکرشو زان رسم‌های بد اندر خورشیکی گفت ما را به خوالیگریبباید بر شاه رفت آوریو زان پس یکی چاره‌ای ساختنز هر گونه اندیشه انداختنمگر زین دو تن را که ریزند خونیکی را توان آوریدن برونبرفتند و خوالیگری ساختندخورش‌ها و اندازه بشناختندخورش خانهٔ پادشاه جهانگرفت آن دو بیدار دل در نهانچو آمد به هنگام خون ریختنبه شیرین روان اندر آویختناز آن روزبانان مردم‌کشانگرفته دو مرد جوان را کشانزنان پیش خوالیگران تاختندز بالا به روی اندر انداختندپر از درد خوالیگران را جگرپر از خون دو دیده پر از کینه سرهمی بنگرید این بدان آن بدینز کردار بیداد شاه زمیناز آن دو یکی را بپرداختندجز این چاره‌ای نیز نشناختندبرون کرد مغز سر گوسفندبیامیخت با مغز آن ارجمندیکی را به جان داد زنهار و گفتنگر تا بیاری سر اندر نهفتنگر تا نباشی به آباد شهرتو را از جهان دشت و کوه است بهر۔۔۔از این گونه ه, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها