عشق، زبان مشترک

ساخت وبلاگ
در واقع، هیچ جدایی وجود ندارد. همه چیز و هر کسی، این وجود یکتاست. این به معنی زندگیِ انفعالی نیست، بلکه به این مفهوم است که عدالت و ظلم هم فاصله ای ندارند پس مظلومان فقیر بر ظالمان ثروتمند، پیروز می شوند۔ این وجود یکتا؛ که می نویسد و می خواند و عمل می کند و۔۔۔ این یگانگی:گرچه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدانیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدامستی و مخموری از هم گرچه دور افتاده‌اندنیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدالرزد از بیم جدایی استخوانم بند بندهر کجا بینم فلک سازد دو یار از همجدانشأه و می را نماید با کمال اتحاداز نگاهی چشم شور روزگار از هم جدایک دل صد پاره آید عارفان را درنظرگرچه باشد برگ برگ لاله‌زار از هم جداسر به یک جا می گذارد این دو راه مختلفمی‌نماید گر به صورت زلف یار از هم جدامتحد گردند با هم چشم چون بر هم نهندهست اگر جان‌های روشن چون شرار از هم جدااز دل روشن، علایق را شود پیوندسستماه می‌سازد کتان را پود و تار از هم جداچند باشیم از حجاب عشق و استغنایحُسندر ته یک پیرهن، ما و نگار از هم جدا؟آشنایی‌های ظاهر پرد‌هٔ بیگانگی استآب و روغن هست در یک جویبار از هم جداغافلی از پشت و روی کار صائب ورنهنیستچون گل رعنا خزان و نوبهار از هم جداصائب عشق، زبان مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 2 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 0:28

درد انبوه تنها، دردی است که در دوران حافظ هم بوده است۔ این درد جامعه، با برطرف کردن عامل آن، رفع می شود۔ حافظ از این غم می گوید:

نی قصّه آن شمعِ چگل بتوان گفت
نی حالِ دلِ سوخته دل بتوان گفت
غم در دلِ تنگِ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غمِ دل بتوان گفت

عشق، زبان مشترک...
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 27 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 13:21

ضحاک، مانند هر ستمکاری، از نتیجه ستم هایش می ترسد۔ عدالتی ظاهری را تبلیغ می کند تا همه از ترس، و یا فریب خوردن و مزدوری، تایید کنند که او عدالت پیشه است۔ این امر، باعث قیام ها در طول تاریخ شده است۔ فردوسی، با بیان قیام کاوه آهنگر، به زیبایی این حقیقت را بیان می کند۔ کاوه در حضور ضحاک و اطرافیان، فریاد می زند و از ستم ضحاک می خروشد۔ پس ضحاک، فرزند او را برای مارهایش نمی کشد ولی کاوه ، این ایرانی دلیر، این پارسی زبان شجاع، از امضا کردن اینکه ضحاک عدالت پیشه است، خودداری می کند۔ سپس به شهر می رود و قیامی را آغاز می کند با هر وسیله ای که در دست دارد:خروشید و زد دست بر سر ز آهکه اینک منم کاوه دادخواهیکی بی زیان مرد آهنگرمولی آتش آید همی بر سرماگر هفت کشور به شاهی تُراستچرا رنج و سختی همه بهر ماستسپهبد به گفتار او بنگریدشگفت آمدش کان سخن ها شنیدبدو باز دادند فرزند اوبه خوبی بجستند پیوند اوبفرمود پس کاوه را رهنماکه باشد بر آن محضر اندر گواخروشید کای پای مردان دیوبریده دل از ترس گیهان خدیونباشم بدین محضر اندر گوانه هرگز براندیشم از این فنا۔۔۔بپویید کاین مهتر، اهریمن استجهان آفرین را به دل دشمن استهمی رفت پیش اندرون مرد گردجهانی بر او انجمن شد نه خرد عشق، زبان مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 17 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 16:19

ضحاک، چنان ترسی را از خودش ایجاد کرده است که همه از نابود کردن او ناامید هستند۔این، یک ترس دروغی است۔ حقیقت، خود را نمایان می کند۔ فردوسی می گوید که فریدون، به قیام کاوه می پیوندد و اقشار مختلف مردم ایران و همه پارسی زبانان دلیر را با خودش همراه می کند و این طلسم شیطانی را نابود می کند۔ حق به صاحب حق می رسد۔طلسمی که ضحاک سازیده بودسرش به آسمان بر فرازیده بودفریدون ز بالا فرود آوریدکه آن جز به نام جهاندار دید۔۔۔همه بام و در مردم شهر بودکسی کش جنگاوری بهر بودهمه در هوای فریدون بُدندکه از درد ضحاک پر خون بُدندز دیوارها خشت وز بام سنگبه کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگببارید چون ژاله ابر سیاهپی ای را نبُد بر زمین جایگاهبه شهر اندرون هر که برنا بُدندچه پیران که در جنگ دانا بُدندسوی لشکر آفریدون شدندز نیرنگ ضحاک بیرون شدند۔۔۔از او، جان ضحاک چون خاک شدجهان از بدی ها همه پاک شد عشق، زبان مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 17 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 16:19

حافظ، مسیر سخت عرفانی را به زیبایی بیان می کند، مسیری که به فنا شدن در معشوق و لذتش می رسد:

اول به وفا، مِیِ وصالم در داد
چون مست شدم، جام جفا را سر داد
پر آب دو دیده و پر از آتش دل
خاک ره او شدم به بادم بر داد

عشق، زبان مشترک...
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 17 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 16:19

ضحاک، ریشه عربی داشت هرچند به زبان فارسی سخن می گفت۔ او جانشین پدرش شد۔ اینگونه این کار انجام شد که شیطان او را وسوسه کرد تا پدرش " مرداس " را بکشد۔ منظور از شیطان، پلیدی های انسان است که در اینجا، به معنای طمع شدید ضحاک است:یکی مرد بود اندر آن روزگارز دشت سواران نیزه گذار۔۔۔که مرداس نام گرانمایه بودبه داد و دهش برترین پایه بود۔۔۔پسر بُد مراین پاکدل را یکیکش از مهر بهره نبود اندکیجهانجوی را نام ضحاک بوددلیر و سبکسار و ناپاک بود۔۔۔چنان بُد که ابلیس روزی پگاهبیامد بسان یکی نیکخواهدل مهتر از راه نیکی ببردجوان گوش گفتار او را سپردبدو گفت پیمانت خواهم نخستپس آنگه سخن برگشایم درستجوان نیکدل گشت فرمانش کردچنان چون بفرمود سوگند خوردکه راز تو با کس نگویم ز بنز تو بشنوم هر چه گویی سخنبدو گفت جز تو کسی کدخدایچه باید همی با تو اندر سرایچه باید پدرکش پسر چون تو بودیکی پندت را من بیاید شنودزمانه برین خواجهٔ سالخوردهمی دیر ماند تو اندر نوردبگیر این سر مایه‌ور جاه اوترا زیبد اندر جهان گاه اوبرین گفتهٔ من چو داری وفاجهاندار باشی یکی پادشاچو ضحاک بشنید اندیشه کردز خون پدر شد دلش پر ز دردبه ابلیس گفت این سزاوار نیستدگرگوی کین از در کار نیستبدوگفت گر بگذری زین سخنبتابی ز سوگند و پیمان منبماند به گردنت سوگند و بندشوی خوار و ماند پدرت ارجمندسر مرد تازی به دام آوریدچنان شد که فرمان او برگزید۔۔۔فرومایه ضحاک بیدادگربدین چاره بگرفت جای پدر عشق، زبان مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 18 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 20:26

ضحاک طمعکار، جانشین پدرش می شود ولی قدرت طلبی و انحصارطلبی، او را تبدیل به یک خونخوار ستمکار می کند۔ تمام پلیدی های یک ستمکاری که قدرت ظاهری دارد، در او نمایان می شود۔ فردوسی، این را به مار تشبیه کرده است، به اینگونه که شیطان ( نماد پلیدی های بشر ) به صورت یک آشپز ( خوالیگر ) ظاهر می شود و بهترین غذاها را درست می کند و در مقابل، درخواست می کند که بر شانه های ضحاک، بوسه بزند۔ از محل این بوسه ها، دو مار بیرون می آیند:بدو گفت اگر شاه را در خورمیکی نامور پاک خوالیگرمچو بشنید ضحاک، بنواختشز بهر خورش، جایگه ساختش۔۔۔ز هر گوشت از مرغ و از چارپایخورشگر بیاورد یک یک به جای۔۔۔خورشگر بدو گفت کای رهنماهمیشه بِزی شاد و فرمانروایکی حاجتم هست به تو نیکخواهوگرچه مرا نیست این جایگاهکه فرمان دهد تا سر کتف اویببوسم بدو بر نهم چشم و رویببوسید و شد در زمین ناپدیدکس اندر جهان این شگفتی ندیددو مار سیه از دو کتفش برستغمی گشت و از هر سوی چاره جست عشق، زبان مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 18 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 20:26

ضحاک، جوانان را می کشد تا دردهایش را درمان کند۔ دردهایی که در واقع همان پلیدی های او هستند، ولی حقیقت همیشگی این است که وقتی ستم از حد می گذرد، در بین اطرافیان ستمگر هم اختلاف می افتد۔ فردوسی، با این تمثیل، این حقیقت را بیان می کند که دو نفر از ایرانیان و پارسی زبانان، آشپز پادشاه شدند تا یک نفر را هر روز آزاد کنند چون ضحاک، روزی دو جوان را می کشت تا مغز آنها را به عنوان غذا به مارهای روی دوشش بدهد۔ این افراد آزاد شده، فرار می کنند و در آینده نزدیک، باعث نابودی ضحاک می شوند:چنان بُد که هر شب دو مرد جوانچه کهتر، چه از تخمهٔ پهلوانخورشگر ببردی به ایوان اوهمی ساختی راه درمان اودو پاکیزه از گوهر پادشادو مرد گرانمایه و پارسایکی نام ارمایل پاک‌دیندگر نام گرمایل پیشبینچنان بُد که بودند روزی به همسخن رفت هر گونه از بیش و کمز بیدادگر شاه و ز لشکرشو زان رسم‌های بد اندر خورشیکی گفت ما را به خوالیگریبباید بر شاه رفت آوریو زان پس یکی چاره‌ای ساختنز هر گونه اندیشه انداختنمگر زین دو تن را که ریزند خونیکی را توان آوریدن برونبرفتند و خوالیگری ساختندخورش‌ها و اندازه بشناختندخورش خانهٔ پادشاه جهانگرفت آن دو بیدار دل در نهانچو آمد به هنگام خون ریختنبه شیرین روان اندر آویختناز آن روزبانان مردم‌کشانگرفته دو مرد جوان را کشانزنان پیش خوالیگران تاختندز بالا به روی اندر انداختندپر از درد خوالیگران را جگرپر از خون دو دیده پر از کینه سرهمی بنگرید این بدان آن بدینز کردار بیداد شاه زمیناز آن دو یکی را بپرداختندجز این چاره‌ای نیز نشناختندبرون کرد مغز سر گوسفندبیامیخت با مغز آن ارجمندیکی را به جان داد زنهار و گفتنگر تا بیاری سر اندر نهفتنگر تا نباشی به آباد شهرتو را از جهان دشت و کوه است بهر۔۔۔از این گونه ه عشق، زبان مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 20:26

شادی و مستی یعنی زندگی ناب و حیات عرفانی :

چون در گذرم به باده شویید مرا
تلقين ز شراب ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا
از خاک در میکده جوييد مرا

خیام

عشق، زبان مشترک...
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 41 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 22:21

اولین شاعر زن فارسی، رابعه بلخی است۔ حدود هزار سال پیش، در آزادی کامل، از عشق می سراید۔ به طور تقریبی، معاصر با رودکی است۔ بنیان شعر فارسی( که غنی ترین در جهان است ) توسط بزرگانی گذاشته شد که آزادی درونی و بیرونی داشتند و عشق و همچنین عرفان و روش زندگی را به زیبایی ثبت و پخش کردند۔ شعر زیر، نمونه ای از اشعار رابعه است:عشــق او باز اندر آوردم به بندکـــوشش بسيار نامد سودمندعشق دريايی کرانه نا پديدکی توان کردن شنا ای هوشمند؟عاشقی خواهی که تا پايان بریپس ببايد سـاخت با هر ناپسندزشت بايد ديد و انگاريد خـوبزهر بايد خورد و پنداريد قندتوسنی کردم ندانستم همیکز کشيدن سخت تر گردد کمندرابعه بلخی عشق، زبان مشترک...ادامه مطلب
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 14:01